سهندسهند، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

سهند نقل خاله هاش

سهندی و حمام :))

پسر گلم سلام بعد مدتها اومدم برات مطلب بذارم آخه خونه مامانی تو تبریز دسترسی به نت نداشتم که بیام پیشت اول میخام عکسای حموم کردنتو بذارم یه شلپ و شولوپی راه انداخته بودی که بیا و ببین من که بهت میگفتم شاپ شاپ با دستات میکوبیدی رو آب و خوشت می اومد بعد هم برات تعریف میکنم چیا شد تو تبریز عکسا رو توی ادامه ببین عزیز دلم به به حمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوم ...
21 خرداد 1391

كنترل هفت ماهگي

بازم سلام گل مامان 1خرداد شماوارد ماه هشتم زندگي شدي ومن هشت ماه بودنتو به تماشا نشستم وشكرگذار خداوند مهربان كه تورو فرشته زندگيمون قرار داد عصرش با بابایی رفتیم پیش خانم دکتر برا کنترل ماهانه ت خانم دکتر دیدت و همه چیز نرمال بود هم قد و وزنت خوب بود هم دور سرت خانم دکتر دستور غذایی داد و گفت که برات ازون غذاها تهیه کنم و شما نوش جان فرمایی مامان جان فردا روز پنج شنبه شما اولین سفرتو به همراه مامانی میری تبریز برای عروسی خاله جونی خیلی خوشحالم چون یک سال هست که سفری نرفتم مامان جون اونجا نت نداریم برا همین 2 هفته نمیتونم برات مطلب بذارم ولی وقتی برگشتم همه چیزو میام و تعریف میکنم برات عزیز دلم از خودت بگم ...
3 خرداد 1391

تو خلوت من:)

سلام پسر نازم عزیز دیلم امروزم اومدم از خودت بگم که شدی دنیای من و تنهاییامو پر کردی بعضی وقتا که خوابی میشینم و سیر نگات میکنم اینقده مظلوم و بیخبر از همه جا و همه دنیا اروم خوابی که غبطه میخورم به معصومیتت. با اومدنت دنیام عوض شده اطرافم همه چی بی معنا و تو شدی تمام معنای حیات اینقد دوستت دارم که به قلم نمیشه آورد ولحظه ای که ازت جدا میشم دلم آروم نداره و دوس دارم همیشه کنارت باشم و در بغلت گیرم گل قشنگم روروک سواری رو دوست داری البته وقتی که تازه از خواب بیدار شدی و سرحالی تمام خونه رو پاکسازی میکنم دم دستت چیزی نباشه و راحت بتونی سواری کنی با این حال تو بازم یه چیزی پیدا میکنی برا خرابکاری. وقتی سوار رورویک...
3 خرداد 1391

***نوشتم پسر گلم بدونه***

    سلام عزیز دلم پسر گلم بازم اومدم تا اتفاقاتی که افتاده رو برات بنویسم تا وقتی بزرگ شدی بخونیشون و بدونی چه شیطنتا کردی پسر عزیزم چند روزه که دماغت میگیره و خس خس میکنه سینه ت قطره برا بینی ریختم ولی درست نشدی عصر میخام ببرمت پیش خانم دکتری تا بهم بگه چیکار میتونم برات بکنم تا بهتر شی عزیزم دیروز هم برات رفتیم خرید عید یه شلوار جین و دو تابلوز خریدم برات خوکشل بودند ایشالا که مبارکت باشه عزیزم به سلامتی بپوشیشون چند روزیه وقتی بغلم میشینی و من برات حرف میزنم سرتو بر میگردونی و نگاهم میکنی آی فدای اون نگاه و چشات بشم من دندوناتم که از یه طرف اذیتت میکنن فک میکنم داری یواش یواش درشون میاری که ...
30 ارديبهشت 1391

اندر احوالات سهندی

سلام عزیز دلم ببخش که دیر به دیر میام آخه نمیذاری که وقت آزاد داشته باشم و بیام برات مطلب بذارم پسر گل مامان مادر بزرگی هنوز توی بیمارستانه و میگن حالشون اصلا خوب نیس هر روز براش دعا میکنیم که خوب شه و بیاد پیشمون یکمم از خودت بگم که این روزا خیلی شیطون بلا شدی یه داد و هوارایی میکشی که بیا و ببین وقتی میذارمت زمین تا کمر خم میشی که بلند شی دستامو ول نمیکنی و به زور میخای وایستی. ولی وقتی میریم بیرون ساکت ساکت تو بغل بابایی اطرافو نیگا میکنی .دیروز رفتیم برات خریدعید کنیم اما چیز جالبی به چشمم نخورد فقط برات یه بالش آبی خوکشل خریدم تو هم دوسش داری عکسشو هم میزارم برات دیگه بگم که جغجغه گربه ایت رو خیلی دوس د...
30 ارديبهشت 1391

4 ماهگی هم تموم شد :)

سلام شیرینی زندگی من اول اینکه خیلی دوستت دارم و همه زندگی منی دیروز 1اسفند شما 4 ماهتونو تموم کردید وتوی مرکز بهداشت وزن و قد و دور سرتو اندازه گرفتن همه چیزت خوب بود بالای منحنی رشدی پیسرم یعنی رشدت خوبه واما واکسن 4 ماهگیت 1دونه تو پای چپت زدند تو بغل بابایی بودی اولش نفهمیدی موقع در آوردن سوزن گریه کردی الاهی من فدات شم مامان جون اشک از چشات در اومد ولی باشه عوضش بزرگ که شدی دیگه مریض نمیشی گلم اما این دفعه برعکس دفعه قبل یعنی واکسن دو ماهگیت اصلا تب نکردی فقط روز اولش یه کوچولو گریه کردی الانم که خوابی اذیت نکردی زیاد ،شبم خوب خوابیدی عشقم شاید میدونسی مامان مریضه و سرمای شدید خورده اذیتم نکردی قوربونت...
30 ارديبهشت 1391

چند رویداد جدید

سلام پسرم چندروز بود که نمیتونستم بیام و برات مطلب بذارم آخه حال مادربزرگی خوب نیس همه دارن براش دعا میکنن که زودی خوب شه و برگرده پیشمون تو هم دعا کن تازودی حالش خوب بشه . پیسر نازم جدیدا یه صداهایی از خودت در میاری که لذت میبرم از شنیدنشان قاااا نــــــــــه اوووووووو آغااااا ماام یه جیغ هایی هم میکشی که انگاری ادم بزرگی ای فدات بیشم روز 5 شنبه 11/13بابا بزرگی یعنی بابایی من اومد برات یه دست لباس خوشکل آورده بود حالا عکسشم میزارم برات وقتی برا اولین بار دیدیش تازه از خواب بیدار شده بودی یه گریه ای کردی و اومدی بغلم ولی بعد اینکه خوابت پرید و بهش عادت کردی باهم خوب بازی میکردید بابام ...
30 ارديبهشت 1391