سهندسهند، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

سهند نقل خاله هاش

بعد از مدتها :(

سلام پسر گلم بعد از مدتها بازم اومدم پیشت تا برات از خودت بگم آخه یه مدت خاله جونی رفته بود تهران و من سیستم نداشتم تا برات مطلب بذارم توی این 3 هفته کلی بزرگتر شدی و کارای جدید یاد گرفتی الان تو میتونی : 1-کامل 4 دست و پا میشی و یه جا بند نمیشی همینکه میذارمت زمین دنبالم راه میفتی 2-تا اسمتو صدا میکنیم تو هم جواب میدی یه صدای طولانیه جیغ مانندی در میاری که کلی میخندیم بهت 3-بابا و دده رو خوب میگی اما مامان نمیگی 4-با رورویکت که کاملن گشت میزنی و همه خونه رو زیر و رو میکنی 5-وقتی میگم بهت نا نای میرقصی کامل میپری بالا و پایین دستاتم تکون میدی 6-دس دسی هم میکنی بطوری که صداشم میاد آی من فدای اون د...
17 خرداد 1392

**ماجراهای اولین سفرم (قسمت اول)**

سلام عزیز دیلم بالاخره برگشتیم خونه خودموون و تعطیلاتمون تموم شد ولی حیف که تموم شد خیلی دیلمون تنگ میشه برا تبریزخیلی خوش گذشت از اولش بگم که روز دوشنبه قرار شد با هواپیما بریم سفر بابایی صبح مارو رسوند فرودگاه و تا وقت سوار شدن هم واستاد پیشمون بعدش منو تو تنهایی سوار هواپیما شدیم خیلی سخت بود دستم سنگین تو هم بودی دیگه تا برسم و بشینم سر جام خسته شدم شما هم که اولش خوب بودی یعنی شیشه شیرتو خوردی بعد نیم ساعت دیگه حوصلت سر رفت کنارمون هم یه دختر خانمی بود باهات بازی میکردن ولی شما همش جیغ میزدی بالاخره ناهارو که خوردی یکم خوابیدی تو بغلم منم یکم استراحت کردم تا اینکه بلاخره رسیدیم تبریز بابای من اومده بود دنبالمو...
24 خرداد 1391

سهندی و حمام :))

پسر گلم سلام بعد مدتها اومدم برات مطلب بذارم آخه خونه مامانی تو تبریز دسترسی به نت نداشتم که بیام پیشت اول میخام عکسای حموم کردنتو بذارم یه شلپ و شولوپی راه انداخته بودی که بیا و ببین من که بهت میگفتم شاپ شاپ با دستات میکوبیدی رو آب و خوشت می اومد بعد هم برات تعریف میکنم چیا شد تو تبریز عکسا رو توی ادامه ببین عزیز دلم به به حمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوم ...
21 خرداد 1391

اولين تماشاي فوتبال

شبت خوش نقل خاله الان كه اينو مينويسم توبايدخواب باشي مامانت امروز برام تعريف كردكه توكوچولوي ناز ديشب برااولين بار باعلاقه جذب بازي فوتبال شدي ماجراازين قرار بودكه مامانت براشام درست كردن مجبوربودتوروتنهابذاره براهمين تو گهوارت ميارتت پاي تلويزيون وبعدازچنددقيقه كه ميادميبينه دستت رو گذاشتي زيرچونه ت و غرق تماشاي فوتبالي مامان جونت از ذوق تماشاي تو كم مونده بود غذاشو بسوزونه ...
30 ارديبهشت 1391
1