سهندسهند، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

سهند نقل خاله هاش

شیرین کاری های سهندی:)

سلام پسرگلم بعدمدتها اومدم برات ازخودت بگم الان شما١٥ماهه شدي شيرين ترين پسردنيادرچشم خانوادت همه دوستت دارن خيلي خوش اخلاق وخوش خنده هستي باهيشكي غريبگي نميكني عاشق ني ني و موتور والبته سنتور هستي اينارو كه ميبيني ازخودبيخود ميشي . از وقتي بيدارميشي تاوقت خوابت اصلن يه جا نميشيني همش سرپايي ومشغول خرابكاري .تمام كابينتهاي آشپزخونه شده اسباب بازي تو با اينكه خيلياشوبستم ولي بازم روزي صدمرتبه بهشون سرك ميكشي كلن با لوازم آشپزخونه بيشتر بازي ميكني تا اسباب بازيهات حرفایی که برات میگمو زودی تکرار میکنی خیلی از کلماتو دقیق میگی ولی بعضیاشونو فقط آهنگشو میگی مثلن به پرتقال میگی پیخ پیخ,َشب بخیر :خبخیر,انار:اداار بی...
7 بهمن 1391

بعد چن ماه....

سلام نقلم... بعد مدتها من اومدم اینجا بنویسم ..مامانیت دیگه نت نداره که هر روز بیاد کارایی که میکنی بنویسه منم زیاد وقت نمیکنم بیام ... کلی بزرگ شدی...یه مدت هم رفته بودی پیش مامان بزرگ اینا ... کلی شیرین شدی... اما من دیگه پیشت نیستم که بزرگ شدنتو ببینم... خدا بگم باعث و بانیشو چیکار نکنه... اما میدونم بازم به این زودی ها پیش هم خواهیم بود...من جزییاتو نمیگم اما الان یه سالت شده و هم داری بعضی کلماتو میگی هم داری راه میری.. میخوام چن تا هم از عکساتو بذارم تا وقتی بزرگ شدی این روزارو فراموش نکنی...خال جونت فدات بشه عشقم...کلی بوووووووووس ...
26 آذر 1391

صحبت با مامانی

امروز بعد مدتها با مامانیت حرفیدم ... تو هم از اون ور هی سرو صدا و شیطونی میکردی و هی گوشیو از دستش میگرفتی اما همین که صدامو میشنیدی ساکت میشدی..انگار خیلی غریب شدم برات...:( چن تا کلمه هم به ترکی بهم گفتی ... بیا..انگور... مامان...جیگرشو... وقتی دنیا اومده بودی با خودم گفتم هیچ وقت تنهات نمیزارم و همیشه پیشت می مونم ...اما الان من کجام و تو کجا و چه یهو همه چی به هم ریخت... خاله فدات بشه ...دلم برات یه ذره شده ... کلی دوستت دارم...   اینم یه عکس از چن مدت پیشت... ...
26 آذر 1391

بازم سهندی و سفر خاله به شیراز

خاله فدات بشه چقدر تو بانمک تر شدی ... چقد بامزه خودتو لوس میکنی . میخندی... دیروز پیشت بودم اصلا احساس غریبی نمیکردی...اونقد بقلت کردمو بوچت کردمممممممممم که همه ی دلتنگی این چن مدت رفع شد...کاش پیشت بودم... اون سری که رفته بودی پیش مامانی اینا کلی برات کلاه و سرهمی بافته بود چقدر هم بهت می اومد ... خاله کلی دوسستتت داره ...بووووووووووووس ...
26 آذر 1391

اولین راه رفتن

سلام عشقم..فدات بشم که دلم برات شده یه ذره... اون روز با مامانت حرف میزدم میگفت 27 مرداد پا در اوردی و اولین کلمه هارو گفتی... الان همه غذاهارو میخوری ... و دو تا دندون بالا و دو تا پایین در اوردی... وووووووووو کاش پیشت بودم کلی میبردمت پارک و کلی برات چیزای خوشمزه میخریدم...بووووووووووووووس
26 آذر 1391

**ماجراهای اولین سفرم (قسمت اول)**

سلام عزیز دیلم بالاخره برگشتیم خونه خودموون و تعطیلاتمون تموم شد ولی حیف که تموم شد خیلی دیلمون تنگ میشه برا تبریزخیلی خوش گذشت از اولش بگم که روز دوشنبه قرار شد با هواپیما بریم سفر بابایی صبح مارو رسوند فرودگاه و تا وقت سوار شدن هم واستاد پیشمون بعدش منو تو تنهایی سوار هواپیما شدیم خیلی سخت بود دستم سنگین تو هم بودی دیگه تا برسم و بشینم سر جام خسته شدم شما هم که اولش خوب بودی یعنی شیشه شیرتو خوردی بعد نیم ساعت دیگه حوصلت سر رفت کنارمون هم یه دختر خانمی بود باهات بازی میکردن ولی شما همش جیغ میزدی بالاخره ناهارو که خوردی یکم خوابیدی تو بغلم منم یکم استراحت کردم تا اینکه بلاخره رسیدیم تبریز بابای من اومده بود دنبالمو...
24 خرداد 1391