واقعا ترسيدم:-(
سلام پسر گل وعزيزم پريشب بدترين شب عمرم بود ازصبحش خيلي خوب بودي ودوس داشتي همه چي رو بخوري نميدونسم كه اينجوري ميشه تا اينكه شب شدو خوابوندمت نيم ساعت بعدخوابيدنت توهمون حالت خواب مثل آتشفشان منفجر شده استفراغ كردي ترس رو تو چشاي نازت ديدم همش عق ميزدي وناله ميكردي فدات شم منم بيشتراز تو ترسيده بودم بابايي رو صداكردم نيم ساعت همينجوري بالا آوردي قربونت بشم مگه شكمت چقدآب داشت كه اينهمه بيرون ريختي بعداينكه لباساتو درآوردمو تميزت كردم همينكه گذاشتمت سرجات خوابيدي اما مگه من ميتونسم بخوابم يكم تب داشتي تا صب بالاسرت مواظب بودم كه طوريت نشه 4صبح بود كه تكون خوردي وشيرخوردي وبازم خوابيدي صبح بعدشم ديربيدار...