**ماجراهای اولین سفرم (قسمت اول)**
سلام عزیز دیلم بالاخره برگشتیم خونه خودموون و تعطیلاتمون تموم شد ولی حیف که تموم شد خیلی دیلمون تنگ میشه برا تبریزخیلی خوش گذشت
از اولش بگم که روز دوشنبه قرار شد با هواپیما بریم سفر بابایی صبح مارو رسوند فرودگاه و تا وقت سوار شدن هم واستاد پیشمون بعدش منو تو تنهایی سوار هواپیما شدیم خیلی سخت بود دستم سنگین تو هم بودی دیگه تا برسم و بشینم سر جام خسته شدم شما هم که اولش خوب بودی یعنی شیشه شیرتو خوردی بعد نیم ساعت دیگه حوصلت سر رفت کنارمون هم یه دختر خانمی بود باهات بازی میکردن ولی شما همش جیغ میزدی بالاخره ناهارو که خوردی یکم خوابیدی تو بغلم منم یکم استراحت کردم
تا اینکه بلاخره رسیدیم تبریز بابای من اومده بود دنبالمون باهم برگشتیم خونه تو راهم همش شما خواب بودی تا رسیدیم خونه بیدار شدی و مامان جون از دیدنمون خیلی ذوق زده شده بود کلی قربون صدقه ت میرفت عصری مادربزرگ من و خاله هام اومدن دیدنت همه کلی ذوق میکردن و تو اصلن غریبگی نکردی باهاشون آفرین پسر گلم
فراداش مامانم برات یه مهمونی گرفت همه فامیل اومدن و شیرینیتو خوردند کادوهاشونو هم آوردند دستشون درد نکنه
تا اینکه روز 4 شنبه شد و شب حنا بندون خاله جونی رسید عصرش که مشغول درست کردن حیاط و صندلیا بودیم و شما هم پیش مامانی راحت بودی مهمونا هم اومدند خاله جونی هم خوکشل شده بود
شام عروسی هم خیلی خوشمزه شده بود همه راضی بودند کلی رقصیدیم و شما خیلی پسر گلی بودی موقع شام یکم خوابیدی و مامانی رو آزاد گذاشتی
خلاصه شب حنا بندونم گذشت بابا و خاله جونی هم صبح روز 5شنبه اومدند ازشیراز
جمعه هم تبریز تالار جشن عروسی بود صبح ما رفتیم خوب بود اونجا یکم اذیت شدی از سروصدا و کم خوابی
خلاصه گذشت و شبش برگشتیم خونمون و خوابیدیم خوش گذشت عروسیتو ادامه مطلب عکسارو ببین
اینجا خونه مامانی جونم هستم خاله بازم منو سوژه کرده
خاله جونی ژستم خوبه ؟؟لباسم خوشکله؟؟مامانیم گرفته
ااااامامان و خاله جونی این کارا چیه من که دارم نیگا میکنم
نیــــــــــــــگاااااااااااااااا کنین منو دارم بالفیکس میرم بااااااااااا
اینم لباسای عروسیمه دست خاله عروس جونیم درد نکنه