سهندسهند، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

سهند نقل خاله هاش

کلکسیونی از سهند :)

سلام عزیزکم پسر گلم دیروز 23 اردیبهشت روز مادر بود و تو اینروز برا اولین بار بدون کمک غلت کامل زدی و کمی خودتو به جلو کشوندی و 4 دست و پا شدی قربونت بشم پسریم ولی خیلی وقته که از یه جا گرفتنی بلند میشی و وایمیسی راستی برات روروک خریدم رنگشم آبیه موزیکالم هست دوسش داری میشینی و برا خودت سیر و سفر میکنی الانم بردمت حموم مثه دسته گل شدی مثه فرشته ها و خوابیدی. یه خبر جدیدم اینکه میخواییم بریم عروسی خاله جونی تو تبریز 12 خرداد عروسیه ولی ما 4 خرداد میریم یه 2 هفته ای میمونیم حال وهوامون عوض شه خوشحالم بعد یه سال قراره برم سفر اونم با پسر گلم این اولین سفرمونه اینم کلکسیونی از سهند در ادامه مطلب ببی...
24 ارديبهشت 1391

واقعا ترسيدم:-(

سلام پسر گل وعزيزم پريشب بدترين شب عمرم بود ازصبحش خيلي خوب بودي ودوس داشتي همه چي رو بخوري نميدونسم كه اينجوري ميشه تا اينكه شب شدو خوابوندمت نيم ساعت بعدخوابيدنت توهمون حالت خواب مثل آتشفشان منفجر شده استفراغ كردي ترس رو تو چشاي نازت ديدم همش عق ميزدي وناله ميكردي فدات شم منم بيشتراز تو ترسيده بودم بابايي رو صداكردم نيم ساعت همينجوري بالا آوردي قربونت بشم مگه شكمت چقدآب داشت كه اينهمه بيرون ريختي بعداينكه لباساتو درآوردمو تميزت كردم همينكه گذاشتمت سرجات خوابيدي اما مگه من ميتونسم بخوابم يكم تب داشتي تا صب بالاسرت مواظب بودم كه طوريت نشه 4صبح بود كه تكون خوردي وشيرخوردي وبازم خوابيدي صبح بعدشم ديربيدار...
18 ارديبهشت 1391

عیدانه....

سلام عزیز دیلم ببخش که دیر به دیر میام آخه کارام زیاده نمیتونم وقت کنم و بیام برات مطلب بذارم اما دوستت دارم با تمام وجودم عاشقتم گل مامان هر روز که میگذره تو بزرگتر و بزرگتر میشی و خوردنی تر ,لوس شدنات ,قهر کردنات , گریه کردنات ,خندیدنات همشون برام خاطره ای شیرینن مامان جان همیشه شاد و سرحال باشی ایشالا و سلامتیت آرزومه این روزا خیلی شیرینتر شدی هر از گاهی بهت میوه که میدم باذوق و شوق فراوون ملچ ومولوچی راه میندازی که بیاو ببین دستاتم که مدام توی دهنته باهاشون بازی میکنی میخوریشون یکمم از سال نو ولحظه تحویل سال نو بگم صبحش خواب بودی ولی موقع سال تحویلی خاله جونی بغلت کردو بیدارشدی و اومدی پیشمون لباسای خوکشل...
14 ارديبهشت 1391

واکسن 6 ماهگی هم گذشت:)

سلام عزيز دل مامان امروز6ماه و2روزته صبح رفتيم مركز بهداشت برای كنترل و واكسن6ماهگيت الهي فدات شم اول قدو وزنتو کنترل کردیم که قدت شده بود 72 و وزنت شده 9کیلو ماشالا پسرم خانم بهداشتی هم گفت که همه چی خوبه و بالای منحنی رشد هست باید مواظب باشم چاقتر نشی بعدهم نوبت واکسن که شد من دلم هری ریخت به جای تو دردم اومد عزیزم بمیرم یک گریه و جیغی کشیدی موقع واکسن زدن که نگو اشک چشمات سرازیر شد دلم منم درد گرفت فهمیدم که یه لحظه هم نمیتونم گریه تو ببینم فوری بغلت کردم و سرگرمت کردم تا یادت بره زودی هم ساکت شدی بابایی هم بردت بیرون تا هوایی بخوری بعدم برگشتیم خونمون هر 4 ساعت تب بر میدم تا خدایی نکرده تب نکنی و تا عصر که خوب بودی ولی...
14 ارديبهشت 1391

رويدادهاي جديد

سلام دردونه مامان منو ببخش كه چندوقتي نبودم آخه خاله نيلوفرجوني از كرج اومده بود ومشغول اون بوديم خيليم خوش گذشت.برات هم 1دست بلوز_شورت قرمز رنگ آورده بودن دست گلشون دردنكنه. پسرم چندروزيه حرف ب رو خوب تلفظ ميكني ب ب با ميكني باباتم ذوق ميكنه كه بابا رو قبل از ماما گفتن ميگي برات 1هفته س سوپ درست ميكنم شما هم بااشتها همشو ميخوري فدات شم من پسر نازم. هواهم خيلي وقته گرم شده ولباساي خوكشلتو ميپوشونم وكيف ميكنم از ديدنت الانم گذاشتمت جلو تی وی داری کارتون میبینی هرازگاهی هم یه جیغی میکشی و نیگام میکنی یعنی اینکه به منم توجه کن منم اینجام قبون اون نیگا کردنت بیشم پیسریمممممم من که همه زندگیم تو هستی عزیزه دلم تام و ج...
14 ارديبهشت 1391

یک رویداد جالب

سلام پسر عزیزم نفس مامان امروز روز 5شنبه 91/2/14 سر ظهر اتفاقی افتاد که کلی با بابایی خندیدیم تو ازم تقلید کردی و حرفمو تکرار کردی اره درست شنیدی حرف منو تکرار کردی داشتیم ناهار میخوردیم که دوتا عطسه پشت سرهم کردی منم بهت گفتم عافیــــــــــت تو هم بلافاصله بعد من گفتی عافیت کلی خندیدیم و ذوق کردیم با بابایی همینو خواستم بگم بازم میام   ...
14 ارديبهشت 1391